«معشوق سابق» پارت پنجاه و چهار
~~~
+اگه...اگه یه روز دوباره بری...من دیگه نمیتونم...برگردم...
_پس قول بده...دوباره هیچوقت تنهام نذاری.
صدای فلیکس از شدت ناباوری، شوق و علاقه لرزان شده بود، وقتی تمام این احساسات، با گریه نیز آمیخته میشد، صدایش کمی نامفهوم به گوش میرسید.
با صدایی لرزان و مُستَغرق در گریه گفت:
+...قول میدم...حالا...توام بهم یه قولی بده...
هیونجین به آرامی دست بی جانش را بالا برد و اشک تازه روی صورت فلیکس را پاک کرد، و نوازشی کوتاه و ملایم بر موهای نرم و آشفته اش زد، سپس با صدایی مَفتون جواب داد:
-...چه قولی؟
+عاشقم باش...تا ابد...عاشقم باش...قول میدی؟
-قول میدم...قول میدم که تا ابد، تنها دلیلم برای نفس کشیدن، زندگی کردن یا جریان داشتن خون توی رگ هام...تو باشی.
صدایش در ماسک اکسیژن، اکو میشد و گرفته به گوش میرسید.
هر کلمه ای که از دهانش خارج میشد، نوید تازه ای از داستان عشقی نو بود.
هر دوی آنها، مقهور عشقی بی پایان شده بودند، عشقی که از یک نگاه شروع شد، و با یک شب مستی شکل گرفت.
عشقی که کنایه از درد دارد، عشقی که ثمره اش مغلوب سرنوشت خواهد بود.
فلیکس به آرامی سرش را پایین تر آورد، ماسک اکسیژن مزاحم را به آرامی از روی دهان و بینی هیونجین کنار زد.
حال، صورت ماه مانندش، آشکار و پیدا در معرض دید فلیکس قرار گرفت.
فلیکس فاصله صورتش با صورت هیونجین را تقریبا به صفر رساند، با صدایی متزلزل اما ملایم طوری که هیونجین گرمای نفس هایش را روی لب خود حس میکرد، لب زد:
+اجازه میدی...به جای گذاشتن ماسک، از اکسیژن خودم...بهت هدیه بدم؟
هیونجین با صدایش پاسخی نداد، در جواب فلیکس، فقط با حرکتی مطمئن و سریع یکی از دستانش را دور گردن فلیکس حلقه کرد و دیگری را بر شانه استوار و استخوانی وی، نشاند.
کمر فلیکس زاویه ۹۰ درجه به خود گرفته و کاملا خم شده بود روی بدن نیمه جان هیونجین که حالا حرارت، عطش و گرمایی غیرقابل انکار داشت.
با چشمانی ملتهب از آتشی که در درونش زنده شده بود، با حرکتی وحشیانه به لب های فلیکس هجوم برد.
فلیکس ابتدا با چشمانی که از بی نفسی، تر و لبریز از اشک شده بودند، مبهوت به هیونجین اجازه داد او را ببوسد.
پس از گذر لحظاتی که از قرن ها طولانی تر بود، او نیز شروع کرد به همراهی و ریتم گرفتن با لب های هیونجین که بی رحمانه فلیکس را در تله عشق می انداخت.
~~~
ویو جیسونگ، ساعت 11:13`
چشمانم را به آرامی به زور نور زرد رنگ صبح که مستقیم به چشمانم میخورد، باز کردم.
بدنم هنوز کوفته و نیم جان و چشمانم هنوز کمی مکدر و سو سو زنان بود.
وای، تمام خواب دیشب را روی این صندلی فلزی و محکم، و روی شانه مینهو طی کردم؟
خوابیدن پس از دو روز، واقعا دلنشین و لذت بخش بود، احساس میکردم بخشی از خستگی و کوفتگی عضلاتم حالا از بین رفته بودند.
به کنارم نگاهی انداختم، مینهو هنوز خواب بود، چهره اش مانند گربه های لوس و خانگی، غرق در آرامش بود.
چیزی در محفظهٔ دیدم آزارم میداد، نگاهم را از مینهو برداشتم و به رو به رو نیم نگاهی انداختم.
چی...؟
او فلیکس بود؟ و دستانی که دور گردنش حلقه زده بودند...دستان هیونجین؟!
چطور ممکن بود؟...چشمانم از دیدن چنین قابی گرد و متزلزل شده بودند...اما هیونجین مگر...؟!
با صدایی که از شوک و بُهت گرفته به گوش میرسید، لب زدم:
&...چ...چی؟
~~~
تادااا پارت جدید خدمت شما فرشته ها🤍✨
خوشحال میشم اگه خوشتون اومده منو به دوستاتونم معرفی کنینن🫂❤️
+اگه...اگه یه روز دوباره بری...من دیگه نمیتونم...برگردم...
_پس قول بده...دوباره هیچوقت تنهام نذاری.
صدای فلیکس از شدت ناباوری، شوق و علاقه لرزان شده بود، وقتی تمام این احساسات، با گریه نیز آمیخته میشد، صدایش کمی نامفهوم به گوش میرسید.
با صدایی لرزان و مُستَغرق در گریه گفت:
+...قول میدم...حالا...توام بهم یه قولی بده...
هیونجین به آرامی دست بی جانش را بالا برد و اشک تازه روی صورت فلیکس را پاک کرد، و نوازشی کوتاه و ملایم بر موهای نرم و آشفته اش زد، سپس با صدایی مَفتون جواب داد:
-...چه قولی؟
+عاشقم باش...تا ابد...عاشقم باش...قول میدی؟
-قول میدم...قول میدم که تا ابد، تنها دلیلم برای نفس کشیدن، زندگی کردن یا جریان داشتن خون توی رگ هام...تو باشی.
صدایش در ماسک اکسیژن، اکو میشد و گرفته به گوش میرسید.
هر کلمه ای که از دهانش خارج میشد، نوید تازه ای از داستان عشقی نو بود.
هر دوی آنها، مقهور عشقی بی پایان شده بودند، عشقی که از یک نگاه شروع شد، و با یک شب مستی شکل گرفت.
عشقی که کنایه از درد دارد، عشقی که ثمره اش مغلوب سرنوشت خواهد بود.
فلیکس به آرامی سرش را پایین تر آورد، ماسک اکسیژن مزاحم را به آرامی از روی دهان و بینی هیونجین کنار زد.
حال، صورت ماه مانندش، آشکار و پیدا در معرض دید فلیکس قرار گرفت.
فلیکس فاصله صورتش با صورت هیونجین را تقریبا به صفر رساند، با صدایی متزلزل اما ملایم طوری که هیونجین گرمای نفس هایش را روی لب خود حس میکرد، لب زد:
+اجازه میدی...به جای گذاشتن ماسک، از اکسیژن خودم...بهت هدیه بدم؟
هیونجین با صدایش پاسخی نداد، در جواب فلیکس، فقط با حرکتی مطمئن و سریع یکی از دستانش را دور گردن فلیکس حلقه کرد و دیگری را بر شانه استوار و استخوانی وی، نشاند.
کمر فلیکس زاویه ۹۰ درجه به خود گرفته و کاملا خم شده بود روی بدن نیمه جان هیونجین که حالا حرارت، عطش و گرمایی غیرقابل انکار داشت.
با چشمانی ملتهب از آتشی که در درونش زنده شده بود، با حرکتی وحشیانه به لب های فلیکس هجوم برد.
فلیکس ابتدا با چشمانی که از بی نفسی، تر و لبریز از اشک شده بودند، مبهوت به هیونجین اجازه داد او را ببوسد.
پس از گذر لحظاتی که از قرن ها طولانی تر بود، او نیز شروع کرد به همراهی و ریتم گرفتن با لب های هیونجین که بی رحمانه فلیکس را در تله عشق می انداخت.
~~~
ویو جیسونگ، ساعت 11:13`
چشمانم را به آرامی به زور نور زرد رنگ صبح که مستقیم به چشمانم میخورد، باز کردم.
بدنم هنوز کوفته و نیم جان و چشمانم هنوز کمی مکدر و سو سو زنان بود.
وای، تمام خواب دیشب را روی این صندلی فلزی و محکم، و روی شانه مینهو طی کردم؟
خوابیدن پس از دو روز، واقعا دلنشین و لذت بخش بود، احساس میکردم بخشی از خستگی و کوفتگی عضلاتم حالا از بین رفته بودند.
به کنارم نگاهی انداختم، مینهو هنوز خواب بود، چهره اش مانند گربه های لوس و خانگی، غرق در آرامش بود.
چیزی در محفظهٔ دیدم آزارم میداد، نگاهم را از مینهو برداشتم و به رو به رو نیم نگاهی انداختم.
چی...؟
او فلیکس بود؟ و دستانی که دور گردنش حلقه زده بودند...دستان هیونجین؟!
چطور ممکن بود؟...چشمانم از دیدن چنین قابی گرد و متزلزل شده بودند...اما هیونجین مگر...؟!
با صدایی که از شوک و بُهت گرفته به گوش میرسید، لب زدم:
&...چ...چی؟
~~~
تادااا پارت جدید خدمت شما فرشته ها🤍✨
خوشحال میشم اگه خوشتون اومده منو به دوستاتونم معرفی کنینن🫂❤️
- ۵.۸k
- ۲۵ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط